۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

آشوب زمستانی



  • نمی دانم آن کوچه های ناهموار ِ پر شیب ِ یخ زده را که همه سُر می خوردند چگونه گذراندیم. چه تنها چه باهم. خودت هم می دانستی عشق جادو ندارد شاید نفرین* داشته باشد.
  • شما با هم نسبتی دارید؟ آری مستقیم و معکوس. آن روزها از این سئوالها تن و بدن کسی زیاد نمی لرزید، چه برسد به ما که به قول تو از بی پروایی هم رد شده بودیم.
  • اگر روزی سرد شدم چه؟ هر روز پرسیدی و هر روز دمایت از نقطه ی کانونی خورشید رسید و رسید تا به نقطه ی مرزی قطب جنوب. البته که تو غرب بودی و من شمال. اصلا این جهات برای چیست؟
  • به تنها قولی که عمل کردی همین نتوانستن هایت بود. چه به موقع چه خوش قول.
_______________________________________
* نفرین هم داشت. اینجا در این هورمونها اسم یکی شان اپی نفرین است.


۳۰ نظر:

درخت ابدی گفت...

سلام
"نه مهر فسون نه مهر جادو کرد/ نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد."
عشق علم هم سرش نمی شه.

درخت ابدی گفت...

ببخشید، مهر دومی "ماه"ه. اشتباه شد.

فرزانه گفت...

عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت ...

ناميرا گفت...

هيچ اطميناني شايد در عشق نباشد و همه ي لطفش به همين است...

حامد گفت...

همین پرسش هاست که کار را بالاخره خراب میکند ، آنقدر به اینکه "اگر روزی سرد شدم چه " فکر میکنیم تا روزی سرد میشویم

دمادم گفت...

ترس چنان در با جان ما آمیخته شده که خودمان گاهی خیال می کنیم این رفتار عادی است و جزیی از خود ماست.هرچند نترسیده ایم و با تمام سوال و جواب های نسبتی کمتر کسی بیگانه است . اما ما ترسیده ایم و در ترس اما به شجاعت های خویش ایمان آورده ایم آن قدر که گاهی فراموش کرده ایم که در عشق هم فقط داریم با ترس مبارزه می کنیم فقط داریم به عده ای که می ترسانندمان دهن کجی می کنیم و مقصود گم شده است.
با این همه عشق خطر کردن است بدون واهمه از سرانجامی که دو نفر برای یکدیگر رقم خواهند زد اگر عشق به چنان بی نیازی ایی برسد آن وقت، شکوهش را می یابیم و نه ترس از دست دادن را هر چند ترس چکمه ها همچنان باشد.

عاتکه گفت...

نفرین نداره بیچاره.جادوی کلماته.اگه هورمونه رو همون آدرنالین صدا کنین این مشکلات پیش نمیاد.

اويس گفت...

به تنها قولی که عمل کردی همین نتوانستن هایت بود. چه به موقع چه خوش قول.
مطمئن ترين قول!! با درصد خطاي كم ;)

زمانیان گفت...

نا اطمینانی و ناپایداری - گویی در جان این نوشته ریشه دوانده است. چیزی از جنس اضطراب های وجودی.
نوشته ای لطیف اما تامل برانگیز.

ارغوان گفت...

باور نمی کنم عاشقی عاشقان دگر
میلی مرا به دیدن پایان کار نیست
من باخته ام همه هست خود را به پای عشق
در جیب من بوسه ای بهر قمار نیست

ققنوس خيس گفت...

اين جمله ي آخرت خيلي حالم رو گرفت ...

نفیسه گفت...

اشک خونین به طبیبان بنمودم، گفتند درد عشق است و جگرسوزدوایی دارد

ناشناس گفت...

روزی که از سرد شدن سخن بگیم ذهنمان را اماده ی آن می کنیم و اینقدر بهش فکر می کنیم تا واقعی بشه.

ناشناس گفت...

روزی که از سرد شدن سخن بگیم ذهنمان را اماده ی آن می کنیم و اینقدر بهش فکر می کنیم تا واقعی بشه.

حسين گفت...

گفتم اي عشق من از چيز دگر مي ترسم
گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو

آی سودا گفت...

کامنت ناشناس مال من بود.
نمی دونم چرا قاط می زنه

سیدمحمدی - محمدرضا - پارسایی گفت...

سلام علیکم.
یک) محمدرضا در
http://mamrizzio.blogfa.com/post-181.aspx
«مذهب روح دنیای ِفاقد روح است، صدای ناله ی محرومان و ستمدیدگان است، تریاک و دردکُش* ِتوده هاست که برای تسکین ِدردها و آلام خود به آن پناه می برند. لیکن اعتیاد به آن موجب فراموشی ِستم و محرومیتی می گردد که در آن به سر می برند.»

دو) فرزانه پارسایی:
«مطابق متن اصلی کتاب مارکس
Karl Marx
Toward the critique of hegel's ; philasophy of right
با ترجمه عباس مخبر جمله این است :
"رنج دینی در عین حال بیان رنجی واقعی و اعتراض علیه رنجی واقعی است . دین آه انسان ستمدیده ، قلب دنیای بی رحم و روح یک موقعیت بی روح است . دین افیون توده هاست "»

سه) طبق
http://en.wikipedia.org/wiki/Karl_Marx


Religious suffering is, at one and the same time, the expression of real suffering and a protest against real suffering. Religion is the sigh of the oppressed creature, the heart of a heartless world, and the soul of soulless conditions. It is the opium of the people.

چهار) پس ظاهراً ترجمه ی ای را که فرزانه پارسایی نقل کرد، هم از نظر تقدم و تأخر جملات فارسی در مقایسه با اصل انگلیسی، و هم از نظر ترجمه ی خود جملات انگلیسی، از ترجمه ی محمدرضا دقیقتر است.

سیدعباس سیدمحمدی گفت...

سلام علیکم.
با «عاشقانه ها»ی امثال تو نمی توانم ارتباط برقرار کنم. آدم نمی فهمد اینها سناریو است، دکلمه است، غزل است، قصیده است، مرثیه است، چی است.

و از عاشق شدنهایم، در عمرم، خیری ندیدم، جز عشق بی طلاق و بی قباله ی متقابلم با فرزندم، و البته، عشقی که منجر شد به ازدواج.

ميله بدون پرچم گفت...

به تنها قولی که عمل کردی همین نتوانستن هایت بود. چه به موقع چه خوش قول.
خيلي زيبا بود.

مهرگان گفت...

این هم جزئی از زندگی است. در کنار دوست داشتن،نفرت،ترس،اظطراب،شادی،خوشبختی،دلمرده گی ،افسردگیو... وعشق. وهمانطور که همیشه گفته ام این هم در نرسیدن است...در عمل به آن نتوانستن ها

سیدعباس سیدمحمدی گفت...

کامنت من در ذیل
http://denkenserfahrung.blogfa.com/post-46.aspx





سلام علیکم.
آیا شاعر قبیله ی شما این شعر را در محضر قائد و رائد شما حدود سال 1380 خوانده بوده و سال 1389 هم شاعر قبیله ی شما (در حالی که رئیس فرهنگستان هنر هم شده، با حکم دکتر محمود احمدی نژاد) این شعر را مجدداَ در محضر قائد و رائد شما خوانده است؟

ملت در شب ضربت خوردن حضرت علی، به چه افکاری اند، و ذوب شدگان در آقای خامنه ای، چه اشعاری را تفسیر می کنند.

شعر آقای علی معلم را شاید مردمان عراق و کویت و عربستان بهتر از من و شما درک کنند. این شعر، همین جوری همین جوری نیاز به مترجم دارد، حالا شما ذهنت معطوف به این است از این شعر، برهانهای «سیاسی ـ ولایی» هم پیدا کنی؟

سیدعباس سیدمحمدی گفت...

سلام علیکم.
حتماً این عکس را ببین

http://pictures.picasion.com/pic17/a521e9f5f9f0c23a323f4182640e092c.gif


که در یکی از پُستهای وبلاگ

http://www.lizer.blogfa.com/

است. همچنین این عکس:


http://pictures.picasion.com/pic17/311b19b3951d33be8a0edf0f2206efd9.gif

شاهین گفت...

از می و جام و جوانی وتباهی به که گویم
*
به که گویم که تویی قاتل من سوی همویم

شاهین گفت...

با سلام مجدد.

با یک مطلب جدید به روزم و خوشحال میشوم که نظر شخص فرهیخته ایی مثل شما را بدانم.
مارکسیسم و حقوق.
منظرتان هستم.

برزین گفت...

عشق با همین فریبایی اش جذاب است . البته باید یک عاشقانه نویسی همچون محمدرضای عزیز باشد تاجذابیتش را دو چندان کند ....

ندا گفت...

سلام
با این جمله که همش از اگه سرد بشم اگه سرد بشی پرسیدی که سرد شدی موافقم...زبان نوشته خیلی خوب بود و شرح حال بسیاری از روابط عاطفی.و فکر میکنم راهش درک لحظه با این تصور که فردایی نیست باشه.

کوفا گفت...

از خورشید تا کنار قطب جنوب باید راهی دراز باشد. من نمی توانم تصورش کنم. این راه دراز را می گویم.
عشق جسارت می آورد، بی پروایی می آورد و ای کاش من هم عاشق بودم که اینقدر نمی ترسیدم. این روزها از همه چیز و همه کس می ترسم.

ناشناس گفت...

بعضی وفتها مطلبی میخونی که هرچی فکر میکنی چیزی برای گفتن روی زبانت نمیاد!!
الان از آن زمانهاست. زمانی که زبان به تحسین می گشایم.
تحسین تو و احساس تو.

-------------------
این بلاگر با من سر یاری نداره! نمیذاره اسمم رو بگذارم.
منم اینجا می نویسم: عباس

ناشناس گفت...

بعضی وفتها مطلبی میخونی که هرچی فکر میکنی چیزی برای گفتن روی زبانت نمیاد!!
الان از آن زمانهاست. زمانی که زبان به تحسین می گشایم.
تحسین تو و احساس تو.

-------------------
این بلاگر با من سر یاری نداره! نمیذاره اسمم رو بگذارم.
منم اینجا می نویسم: عباس

م.چکاد گفت...

ای که خواننده هات زیاده و ترکوندی!
ای که هرچی میگم طنز بنویس گوش نمیدی!
محمدرضا یه سر به لینکی که گذاشتم بزن و خودت هم بگذار تو وبلاگت.
هرجور هم که میدونی به اطرافیانت بگو و برسون.