۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

زندگی حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد؟



چند روزی میزبان چندی از دوستان گروه تازگی بودیم به همراه دوستان همشهری. خود البته در تمام تعطیلات مهمان ِخانواده بودیم. روزهایی فراموش نشدنی بود. همیشه فکر می کنم آیا همین روزها تکرار می شوند؟ آیا چنین جمع هایی دیگربار فرصتی برای دورهم بودن پیدا می کنند؟
در اندیشه ی مهاجرتم. مهاجرت از این دیار پر بلا. گویا شرایط به نوعی پیش می رود که نه میلی برای ماندن دارم، نه انگیزه ای و فرصتی، نه حتی...فقط تحمل دارم آن هم به قدر بسیار. همین زندگی ِنه ماهه در شهر کویری ِ سنت زده ی ِ دین آلوده، خودش کلی تحمل می خواهد. کم کم باید به فکر باشم. هیچ وقت دیر نیست، هیچ جایی هم دور نیست.
عبدالطیف هم با قدرت و به صورت دات کام بازگشته. به قول خودش دوستی ِقدیمی مثل شراب کهنه می ماند. گوارا و شیرین. عبدالطیف شراب ناب است البته و از هر جنبه اش. روزنامه نگار آزاد را وقت کردید بخوانید، مشتری اش می شوید. این دورگه ی لر و عرب ساکن منچستر پدیده ای است شگفت انگیز در حد واتو واتو. بسیار از او آموخته ام.

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

سر به دار می دهیم، تن به ازدواج...



به قول یکی از دوستان این میشل فوکو هر چه قدر هم مزخرف بافی کرده باشد یک چیز را به ما خوب یاد داد و آن اینکه در برابر اقتدار مقاومت کنیم .
فرهنگ ایرانی به نوعی فرهنگی «بدون چرا» ست. سرمنشاش حال هر چه باشد چه از عنعنات ملی، چه از آموزه(؟)های زرتشتی و چه از باد استغنای هجوم تازیان مسلمان و...آنچه در مرکزیتش نمودی قابل توجه دارد این است که پرسشگر نیست و معمولا جوابگوست. جواب هر سئوالی را در آستین دارد و به هر طریقی حتی حذف فیزیکی شخص پرسشگر بالاخره به جواب می رسد.
واضح است که چنین قدرت جوابگو و قانع کننده ای جز با اقتدار جوابگو نخواهد بود. اقتداری چه برگرفته از سایه ی خداوند بر روی زمین یا ممدّ راه امامان و یا فره ایزدی و اهورایی و...
میشل فوکو شده ام؟ مزخرف می گویم؟ نمی دانم. به هر حال هر چه هست اقتدارهای جزیی و کلی و مقتدران ریز و درشت در این مملکت تا می توانند مشغول اقناع و مجاب کردن زیردستان خود هستند. زیردستانی از هر صنف.
این همه فلسفه فافی(؟) کردم که چه بگویم؟ که تن به ازدواج زورکی نمی دهم. چه پدرم بداند میشل فوکو، ماکس وبر و بودریار چه گفتند چه نداند. من زیر بار زور نمی روم. من به پشتیبانی ...البته فعلا و وای به روزی که خیاط در کوزه بیفتد.

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

تخفیف و شرمندگی

پایانش را کس نمی داند که با کدامین واقعه همزمان خواهد بود اما آغازش گوییا با شروع عملیات فتح المبین بود. بیست و هشت سالگی را امروز تمام می کنم. از امروز می شوم بیست و هشت سال و یک روز و بعد دو روز و بعد سه روز و الی آخر.
در یکی از بیمارستانهای تهران شروع کردم و معلوم نیست در کدام گورستانی به پایان برسانم. هر چه که هست این پست هم «سنّت»کی ست که کم کم به سان دیگر آیین ها و سنت های دیگر فراموش خواهد شد. البته فعلا که نشده.
پارسال اینجا بساط کیک و شمع و گل و پروانه و مگس و سوسک و شب تاب بود و امسال خودمانیم به سان نوبرانه ی جامانده از بازار. ته بساطمان هم چیزی نیست شرمنده.
به قول کافکا روز تولد هر کسی روز تخفیف مجازات اوست. امسال هم آرزوی همین را داریم. در ضمن اگر کامنتی از بنده مشاهده نمی کنید دلیلش دسترسی کم و سخت به اینترنت آن هم دایل آپ است که شرحش قصه ایست پرغصه. کماکان شرمنده.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

سال انسان


آخرین پست امسال را همانند دوست گرامی تقدیم می کنم به از دست رفتگان و آسیب دیدگان و زجرکشیدگان و دربندان وقایع اخیر. انسانهایی که فقط برای احقاق حقوق خود و اعتراض به بی عدالتی های مشهود متحمل رنج و مصیبت شدند. رنجی که با هیچ معیاری نمی توان سنجید.
سال سختی بود، بسیار چیزها دیدیم و کشیدیم و شنیدیم و چشیدیم. راه طولانی ست و ما همان سی مرغ و در پی سیمرغ.
نمی دانم چه اتفاقاتی در سال جدید خواهد افتاد از هر چه تحلیل و پیش بینی خسته و دلزده ام. آرزو می کنم سال جدید شاهد رنج و مصیبت کمتری در میان نوع «انسان» باشیم. سال نو بر همه ی آزادگان مبارک.

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

تاملات کافکایی 17


* وقتی چیزی را در تاریخ نمی یابیم می رویم به سمت اسطوره و امور فراتر از تاریخ.
* به قول یکی از دوستان بنده به سادیسم فکری مبتلا هستم.
* شاید بیشتر پیشرفتهای پزشکی بر اثر این باشد که ما موضوعی به نام «مرگ» را نمی فهمیم یا نمی دانیم.
* زبان و منطق وقتی در خدمت توجیه ستم و خرافات قرار گیرد آغاز فاجعه ای دردناک است.

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

سوداییان عالم پندار


می گویند از عقلت بهره ببری به حقیقت می رسی، شاید حرف درستی باشد اما وقتی بهره می بری و به حقیقتی که منظور نظر ایشان است نمی رسی در بهترین حالت می رنجند و می نالند. اما این را هم نادیده می گیرند که در آن طریقت و آن شریعت هستند بی شمارانی که آنچنان که شایسته ی طبیعت انسانی ست از عقل بهره برداری نمی کنند. این را هم به راحتی از کنارش می گذرند که آیا چنین طریقتی با آن وسعت و البته صعوبت در سنتش به راحتی با عقل ِ ناسازگار ِوحشی صفت همآواز است؟
به قول استاد ملکیان تعجبم از کسانی ست که در برخی موارد از باریک بینانه ترین دقت برخوردارند و کمتر استدلالی را به راحتی قبول می کنند اما در برخی از موارد به راحتی و سهولت قانع شده و نتیجه گیری می کنند.
-----------------------------------
شاهد از غیب رسید. توجه کنید به ادعاها و نوع برخورد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

آسوده بخوابیم؟



با مشت و لگد معنی امنیت چیست؟
با نفی بلد ماحی امنیت کیست؟
با زور مرا مگو که امنیت هست
با ناله ز من شنو که امنیت نیست
"فرخی یزدی"

طرز تلقی شما از امنیت چیست؟ هر چه فکر می کنم سرمنشاء این واژه چیزی جز امن و آسایش نیست. در جامعه ای که دچار بحران معناییست؛ به ناچار گویا باید نالید.

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

زبان ِخیانتکار



«وقتی زبان مادری‌ات 127 فعل داشته باشد که مستقیم صرف می‌شوند، وقتی هزاران فعل دیگر را باید به کمک فعل معین صرف کرد و این فعل هم درست همان فعلی باشد که برای ِعمل همخوابگی بکار می‌رود، آن وقت زبان خیانتکار می‌شود.»
وردی که برّه‌ها می‌خوانند - رضا قاسمی - ص 22
* کتاب به‌صورت فایل پی دی اف در اینترنت موجود است.
* وب سایت رضا قاسمی

این کتاب شاید اولین رمان آنلاین باشد که فصل به فصل و شب‌های متوالی و متمادی تایپ شد و در دسترس خوانندگان قرار گرفت. رضا قاسمی نویسنده‌ی بسیار خوبی‌ست. دو کتاب ِدیگر دارد. چاه بابل و همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوبها. کتاب اولی همانند کتاب وردی که... مجوز چاپ نگرفت و البته نخواهد گرفت. امتیاز داستانهای قاسمی فضای بدیع و گفتگوهای جذابی‌ست که در متن داستان است. حکایت ِغربت ِایرانی‌ها و در اروپا و بازگشتهایی به زندگی ِگذشته. حیرانی و سرگشتگیِ شرقی‌های شرق گریز ِ گرفتار در غرب و البته حکایت ِ مهجور اما مکرر ِعشق.
-----
میزبان دوستی وبلاگی هستم. علیرضای نازنین

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

ای شاه


ای شاه ِ بی‌خیال ِ مست! با توام آیا با من ِ مسکین حواست هست؟
روزگاری دامنت می‌گیرد آه ِ این فقیران ِ تهیدست
تاکنون آیا کنار کودکانت نیمه‌شب آشفته خفتستی؟
نه... نه... تو بی‌غم و مستی
تاکنون حتی برای تکه نانی پیش فرزندان ِ خود شرمنده بودستی؟
نه... نه... تو بی‌غم و مستی
کجا پای ِ تو تا زانو به گل بوده‌ست؟
کجا چشمانت از بار گناهانت خجل بوده‌ست؟
شبانگه ناله‌ی دهقان پیری را که می‌گرید شنیدستی؟
نه... نه... تو بی‌غم و مستی
ای شاه! ای شاه!

با صدای پرواز همای
پرواز همای در ویکیپدیا
لینک دانلود این تصنیف