۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

دوباره از همان خیابانهای خیس

* پس از چهارماه به ولایت رفتم. دوستان ِدور و نزدیک را دیدم و چه لذتی داشت آن چهار پنج ساعتی که با آن عزیزان بودم. بارانهای یکباره، خیابانهای خیس و سرد و البته آشنا. حسی همانند نجدی عزیز در داستانکهایش. هیچگاه در طول زندگی‌ام دلم برای مکانی تنگ نشد، این بار هم نشد؛ اما حس خوبی داشت بازگشت به شهری که بیست سال در آن زیسته‌ام با درختانش و کوههایش و پرندگانش.

* گوییا باور نمی‌دارند پول نداری. گوییا امروز مرا شناخته‌اند که چنان صحبت از اجرای سنت پیامبر می‌کنند که انگاری همه چیز به صورت بسته بندی شده قرار است از عرش ملکوتی برایم تالاپی بیفتد پایین. انگار دیر شده، انگار بختم بسته‌ست و همه گریزان. مادر جان! مادرجان! من نیم ساعت بیشتر نیست از خواب فارغ شده‌ام. لطف کرده‌ای در همین مدت، چهار فقره را برای امر خیر معرفی کرده‌ای؟ تیز می روی جانا، ترسمت فرومانی.

* هاتف غیبی را هم بعد از دو سال دیدم. رفیق سروش ما قرار است پس از خدمت مقدس وبلاگ بنویسد. رفیق سروش هنگامی که هم قدم است، هم قدم است؛ اما هنگامی که قلم به دست می‌گیرد کمتر بتوان با وی قدم زد که بلند پرواز و تیزنظر است.

* یادداشت بعدی ادامه‌ی پست قبلی‌ست. بد فرم گیر داده‌ام به این قضیه.

۱۹ نظر:

مریم گفت...

سلام . نمی دونم کدوم کامنتت اول نوشته شده. تو بچه مازندرانی؟ همشهری بیژن نجدی؟ خدایا من عاشق این مرد هستم خدا رحمتش کنه. یه توصیه بهت میکنم. ازدواج نکن که به خدا بد بخت میشی.بازم به من سر بزن که خیلی خیلی خوشحال میشم.

تلخ گفت...

از اینکه شما اینقدر ولایی هستید و به ولایت اینقدر عشق میورزید بسی مسرور شدم!
موفق باشید و مجرد!

مریم گفت...

سلام. فکر میکردم. نجدی مازندرانی باشه. خوش بحالت . من توی دانشگاه با کتاباش آشنا شدم . یوز پلنگانی که با من دویده اند. خدایا . الان هم یه چیزایی می نویسم. تو چی؟جلسه ای هم میرم. و دوستان شاعری دارم. تو شاگردش بودی؟ می تونی در باره اش برام حرف بزنی؟ کاش میشد رو در رو صحبت کنیم. اینجوری جون من بالا مییاد تا تو جواب بدی. زود جواب بده باشه؟

mohammad گفت...

salam
felan dar keshti mashghoolam
khoobe
jahaye ziadi adam mire
har chand sakhtiaye khodesho dare
omidvaram movaffagh bashi mohammadreza khan

ali mahjour گفت...

شايد اگه از منطق صوري شروع مي‌شد بهتر بود. راستي تن به ازدواج دادن همان و فاتحه خيلي از اين دلمشغولي‌ها را خواندن همان. من هم مشتاق ديدار همان ميعاد نخست هروقت عزم رفتن داشتي با يك پيامك يا پيام خصوصي تو بلاگ.

فرزانه گفت...

سلام
آره خیابانهای خیس ولایت شما آدم را عاشق خودش می کنه
البته تا وقتی که ازدواج نکرده ای حتی اگر آن بسته بیفتد رو سرت تسلیم نشو

مریم گفت...

ببین . هرچی دوست داری به من بگو. بگو که من چقدر خنگم. اما نمی تونم پیداش کنم. از خیرش گذشتم. حالا حسابی بخند

مریم گفت...

راستی چرا منو لینک نمی کنی؟ نه اینکه می خوام آمار باز دید کنندگانم بالا بره. واسه این میگم که دوستات هم وب منو ببینند. وبا مجسمه سازی آشنا بشند. درست مثله اشاعه فکرای روشنفکریه.نه؟البته من این توصیه را به کسانی مثل تو میکنم. فرهیخته.حوصله آدمهای هوچی و هجو رو ندارم.

farzad گفت...

سلام. به توصیه مادر و پیامبر اگر پول نداری گوش نده. ازدواج ستون دینی است که مومنانش سقف معیشت بر ستون تا بوق سگ نزده باشند.

ناشناس گفت...

سلام علیکم
حرف نباشه!
یکی از اون چهار تا را باید انتخاب کنی
وگرنه با پیغمبر اسلام طرفی
خود دانی!
ولی از مزاح هم که بگذریم
پیشنهاد تقریباً قطعی ی من
فکر کردنت است به موضوع ازدواج
چشم به هم بزنی می بینی چهل ساله شدی
تجربه ی خودم را می گویم

سیدعباس سیدمحمدی

ناشناس گفت...

سلام
من مطمئن نیستم اصولاً مراجع تقلید روزنامه بخوانند
حالا چه روزنامه ی واقعی
چه روزنامه ای که برای آنها «ساخته می شود»!
همچنین
ظاهراً حتا امام جماعتهای تمام مسجدها مرتب بولتنها و چیزهایی برایشان فرستاده می شود
که من گمان می کنم در این مورد هم امام جماعتها حوصله نداشته باشند بخوانند این چیزها را

اما به طور کلی ظاهراً این را بهمن هدایتی درست گفته که مراجع اهل مراجعه به دیگران نیستند بلکه ایشان محل مراجعه هستند

سیدعباس سیدمحمدی
http://seyyedmohammadi.blogfa.com/

سؤال:
در ایران 118 اینترنتی وجود دارد
آیا مشابه این 118 اینترنتی ی مربوط به ایران، در اروپا و آمریکا و روسیه هست؟ می دانی نامشان چیست؟ مثلاً می خواهی در واشنگتن ببینی فلان نام، تلفن دارد یا نه؟

مریم گفت...

سلام. مرسی که داستانتو نوشتی . مرسی که منو لینک کردی. در باره قصه ات بگویم. اولش منو برد تو فضای محاکمه کافکا. اما تا اومد تنم گرم شه تموم شد. گاهی اختصار نمی تونه حق مطلبو ادا کنه. حالا من به عنوان شنونده قصه می پرسم: چرا باید راوی سرشو بکنه؟ اونجا کجاست؟ خوابه؟ این قانون کجاست؟ بعدش عکس العمل راوی میتونه چی باشه؟ آیا قبول میکنه؟ خاک تو سرش اگه قبول کنه. اگه می خوای گریز ناپذیری انسان رو بگی از سرنوشت. بذارش زیر منگنه تا جیغش در بیاد. مثل فریاد مونش. که سالهاست همه داریم این فریادو میشنویم. اگه دوست داری راجع به کتاب صحبت کنیم

مریم گفت...

دوباره منم.توتنها کسی هستی که میتونی به من کمک کنی . درباره خون چی میدونی؟ فشار خون و چربی رو نمیگم ها! ببین این آدم بزرگها چی گفتند! برام بنویس . خواهش. زود هم بنویس. باشه؟ مرسی.

علیرضا کیانی گفت...

این روزها بابلسر بارانی ست...

محسن مطلق گفت...

ریب دادن مردم با دادن وعده های توی خالی چه معنایی می تواند داشته باشد؟

ستاریان گفت...

سلام
بالاخره کامنتت باز شد
فعلا کامنتهای پستهای قبل را می خوانم بعد اگر فرصت شد و بخت هم یار بود و دوباره کامنت باز شد.دوباره بار می گرئم

ستاریان گفت...

سلام
نمی دانم کامنتم ارسال شد یا نه چون نمی بینم به هر حال بر می گردم

مریم گفت...

در باره اون چیزی که مقدسه بگو

ندا(دختر خاک) گفت...

سلام
اصلاح که صد درصد لازمه ، چون نتایج زندانی شدن اصلا نتایج خوبی نیست . قبلا فکر می کردم که بعضی افراد باید زندانی باشن ولی الان می بینم خیلی بی عدالتی که جامعه خودش مجرم پرور باشه و بعد افراد رو به خاطر تاثیر پذیری از اون مجازات کنه . مشکل باید ریشه ای حل بشه، خیلی از افرادی که دست به جنایت می زنن از نظر روانی مشکل دارن گاهی این مشکلات نشات گرفته از محیطه و گاهی زیست شناختی و این نیاز داره به درمان نه صرفا حصار و حبس . یه زمانی معتاد مجرم بود ولی الان اون یه بیماره، و داره درمان میشه. هرچند شاید بعضی زندان و روندش را یک روش درمانی به حساب بیارن. البته می دونم که این طرز فکر من هم خیلی آرمانیه ولی باز هم نیاز دارم به مطالعه برای رسیدن به نتیجه ای قطعی تر. با این حال فکر می کنم تا رسیدن به یک جامعه ی اید آل زندان اجتناب ناپذیر باشه ، با نظرت موافقم.