۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

سوگواران خموش و رندان بلاکش

سوگواران ِتو امروز خموشند همه / که دهان‌های ِوقاحت به‌خروشند همه


گر خموشانه به سوگ ِتو نشستند رواست / زان که وحشت زده‌ی حشر وحوشند همه

آه از این قوم ریایی که درین شهر دروغ / روزها شحنه و شب، باده فروشند همه


باغ را این تب ِروحی به کجا برد که باز / قمریان از همه سو خانه بدوشند همه
ای هر آن قطره ز آفاق ِهر آن ابر ببار / بیشه و باغ به آواز تو گوشند همه


گرچه شد میکده‌ها بسته و یاران امروز / مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه


به وفای ِتو که رندان ِبلاکش فردا / جز به یاد تو و نام تو ننوشند همه


۲۴ نظر:

محبوبه میم گفت...

تلخ ...تلخ
تلخی ای در کاممان نشسته و انگار به این زودی ها پاک شدنی نیست . کار جالبی کرده ای ، تصاویر انتخابی معناهای عمیق و عجیبی به شعر بخشیده .

Alireza گفت...

درود بر تو محمد رضا.
گرچه شد میکده‌ها بسته و یاران امروز / مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه
درود بر تو!

Alireza گفت...

درود بر تو محمد رضا.
گرچه شد میکده‌ها بسته و یاران امروز / مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه
درود بر تو!

رحمتی گفت...

ذوق خوبی داری

عدس پلو گفت...

يارو مي گفت؛ اگر گوشت داشتيم، نخود لوبيا داشتيم، نون داشتيم، پياز هم داشتيم، ديگ همسايه رو قرض مي گرفتيم، يك آبگوشت بار ميذاشتيم... ولي بعد از چند دقيقه با حسرت گفت؛ اما حيف كه گوشت كوب نداشتيم!!

خران دو عالم گفت...

عالی بود...

اویس گفت...

وقتی که باغمان سوخت در باور شکفتن
با ابرها نمانده، حرفی برای گفتن
هر برگ جنگل زرد دارد حکایت از درد
اما ز سخره ای سخت، کو گوش حق شنفتن
ای سینه های خسته دلهای پینه بسته
تا کی ز پا نشسته، آتش به جان نهفتن
فصلی ززخم و دردیم پاییزیان زردیم
با خویشتن چه کردیم، جز خود زخانه رفتن
درهای قصه سفتیم، برخواستیم و گفتیم
گفتیم و باز گفتیم، افسانه بهر خفتن

ستاریان گفت...

سلام
به جز عکس چهارم و عکس ششم بقیه عکسها برای من باز نشد و ندیدم

شعر از کی بود که مصورش کردی؟

سروش گفت...

سلام جوان
مجاورت چه ها که نمی کند از برکاتش استعداد هایت گلوپ گلوپ خروشان.
چپ و راست نگهدارت.

ستاریان گفت...

سلام
بله درست شد و دیدم
عکسها همگی زبان حال کاملی برای ابیات بود

نوایش گفت...

مرگ بر جاعلان ولایت علی
غاصبان حکومت مهدی

فرزانه گفت...

سلام
آخ ...بالاخره پنجره کامنت ها بدون خطا باز شد
عکس ها را قبلاً دیده بودیم اما تطبیق آنها با این ابیات کار هنرمندانه ای است هر چند تلخ و گزنده است اما امید هم در خود دارد

ناهيد گفت...

سلام و سلام
و باز هم سلام...به خاطرِ عذرِ نيامدنم
اين كامنتت با بقيه ي كارهات فرق داشت...نوعي احساسي لطيف با غباري از اندوه آميخته ، حسرتي كه انگار با تاريخ و ادبيات و شعر و عكس هم نميتوان آن را از چهره زدود . تاريخمان گواهِ درديست بي علاج
در هر حال اين كامنت شما گويايِ غمي ست انسان گونه
تا باد چنين بادا

پارسا گفت...

آره، خون آشامایی مثل ترانوزوروس ها رو خیلی راحت میشه جمعه ها دید...
البته باید قبول کنیم که کلی زور میزنن این ترانوزوروسهای بدبخت رو از این ور و اونور جمع کنن بیارن.
اون روزی هم میرسه که دایناسورای ونزوئلا و زامبیا و گامبیا هم جمعه ها نمایان میشن. همونطور که عرباش شدن.

حالا باز خوبه اون بعضیا تو عصر یخبندان بهتون سر زدن.
بعضیای دیگه دوره پرکامبرین آخرین بارشون بود که اومده بودن پیش ما... (ببینم سنم زیادی بالا نرفت که؟!!!)
مرسی که سر زدین؛ چشم. شرمنده...

محمد جواد شکری گفت...

گفتم ای عشق ،من از چیزِ دگر می ترسم ...

قاسم‌فام گفت...

سلام

تقابلي كه ميان حس عكس اول و آخر هست برايم خيلي جالب بود.

ناشناس گفت...

سلام علیکم.
ظاهراً سید عبدالحسین نوشین بوده. مشتاق بازگشت به وطن. ولی در مسکو درگذشت. خاکستر جسدش را امانت گذاشت تا بیاورند ایران. ولی نشد.
اتفاقاً پریشب تلفن کردم به سید ابراهیم مروجی مؤلف کتاب پیشگامان فرهنگ گیلان. ظاهراً همسن شما است. فردی بوده به نام مهدی گرامی. سال 1332 یک فیلم ساخته بوده. به من گفته بودند قبل از انقلاب فوت کرده. ولی مروجی گفت ایشان الان واشنگتن است و باید هنوز زنده باشد و حدود صد سال یا بیشتر عمرش است.
ظاهراً مهدی گرامی داماد تیمسار محمدعلی صفاری بوده. بیژن صفاری پسر محمدعلی صفاری است. البته مهدی گرامی از همسر اولش که دختر محمدعلی صفاری بوده جدا شده. ظاهراً دختر محمدعلی صفاری در تهران در آسایشگاه سالمندان است.

سیدعباس سیدمحمدی

پارسا گفت...

آره، خون آشامایی مثل ترانوزوروس ها رو خیلی راحت میشه جمعه ها دید...
البته باید قبول کنیم که کلی زور میزنن این ترانوزوروسهای بدبخت رو از این ور و اونور جمع کنن بیارن.
اون روزی هم میرسه که دایناسورای ونزوئلا و زامبیا و گامبیا هم جمعه ها نمایان میشن. همونطور که عرباش شدن.

حالا باز خوبه اون بعضیا تو عصر یخبندان بهتون سر زدن.
بعضیای دیگه دوره پرکامبرین آخرین بارشون بود که اومده بودن پیش ما... (ببینم سنم زیادی بالا نرفت که؟!!!)
مرسی که سر زدین؛ چشم. شرمنده...

حامد گفت...

عالی بود
عجب وصف حالیست این شعر
متاسفم که فرصت نظر دادن ندارم برای همه پست ها ، ولی میخوانمشان .

ناشناس گفت...

سلام.


مایلم
http://mohredel2.blogfa.com/post-211.aspx
که در متن آن بنده با عنوان "علامه سیدعباس سیدمحمدی" مسخره شده ام را بخوانی
و کامنتهای ذیلش را هم بخوانی
و جز آن مقاله ی آقا مصطفی ستاریان که خواندی و نظر هم دادی
دو مقاله ی دیگر ایشان را هم که در پافشاری بر آرای سابق و (ظاهراَ) کوشش برای ارشاد علمی و فکری ی ما نظردهندگان نوشته است
ببینی

علي مهاجر گفت...

تصاوير و تطبيق آنها با ابيات جالب بود. از تصوير معترضان نشسته در خيابان در برابر سركوبگران ايستاده بسيار لذت مي‌برم. پايدار و پيروز باشي.

اورانوس گفت...

من درد مشترکم...مرا فریاد کن...

سلام.خوبین؟ مدتی بود سر نزده بودم...

مجتبی گفت...

سلام. متاسفم که در این چند وقته کمتر به وبلاگا سر می زنم و نتونستم اینجا بیام و مطالبتو بخونم. الان که مروری کردم عکسارو دیدم و مطالبتو خوندم خیلی با قبل فرق کرده به نظرم. جالبتر شده. خوشحالم به روز تر می نویسی و متنوع تر. موفق باشی

محسن صالحی گفت...

V