۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

دلخوشکنک های آخر هر ماه



* پنج شنبه و جمعه در تنها شهری بودم که تاکسی هایش در گوشه گوشه ی شهر آرزویمان را فریاد می زدند.
* دوست قدیمی وبلاگی و دوست جدید وبلاگی را هم دیدم و لابد آنها هم مرا دیدند. خوش گذشت با این که زمانش اندک بود.
* دو کتاب خیلی خوب و دو کتاب تقریباً خوب که دنبالشان هم بودم خریدم. همیشه کتابفروشی نشر خوارزمی را دوست داشتم. همین طور اختران را.
* جمعه را هم به سنت چند ماه اخیر در خدمت دوستان گروه تازگی بودم.
* خنده دیدم، رنگ دیدم، عاشقی دیدم، دوستان را دیدم، حرف زدم بدون ترس، شوخی کردم بی پروا، با توپ پلاستکی در پیچ تند و پر شیب جاده ای کوهستانی فوتبال بازی کردم و امروز را سر کار نرفتم که استراحت کنم و ذوق کنم با یاد دیروز و پریروز.

۳۱ نظر:

نفیسه گفت...

به به وجه تمایز شهر ما باسایر شهر ها به جز آلودگی و ... این است که آرزویمان را همه فریاد می زنند.خوب است حداقل حنجره شان یادآوری می کند.
خوب استراحت هم خوش بگذره و اما عجب فوتبالی بود،خاطره ای شد ماندنی.
دوتا راستی:
1.دوستای من را یادت رفت
2. خوش گذشت

هیوا گفت...

ظاهرا که دو روز بسیا رخوب را پشت سر گذاشته اید، امیدوارم که تداوم داشته باشد.

سیدعباس سیدمحمدی گفت...

سلام علیکم.
حق با توست. صددرصد حق با توست.

نمی دانم والّا. 1) شاید هیجان «جست و جوگر بودن» تو، در من به صورت «کشف ِ یک نفر جست و جوگر»، تجلی پیدا کرد. و 2) من چون خودم چند ماه در گفت و گوها با تو، طبق ذهنیت سابقم بودم، که فلانی «جست و جوگر» نیست، و سؤالاتی می کردم و مطالبی طرح می کردم، و اگر آگاهی داشتم از «جست و جوگر بودن طرف مقابل»، آن مطالب را طرح نمی کردم، خواستم تعدادی از رفقا به اشتباه من دچار نشوند و وقت خود را صرف سؤالاتی نکنند که بیهوده است.

بله. هیجان زدگی، و اعتماد نسبی به این که دو سه نفر از آقایان و خانمها، مفهوم «محرمانه محرمانه محرمانه» را می فهمند، باعث شد بنده کاری کنم، که بدون چک و چانه زدن، کاملاً قبول دارم کارم درست نبوده.

اگر افراد پست و رذل، که «محرمانه محرمانه محرمانه» چهار روز خیس نخورد در دهانشان، پوزخند زدند و گفتند «این بود اون سیدمحمدی که تعریفی کردی از او؟»، من به پوزخند آنها لبخند می زنم و می گویم:
صددرصد حق با شماست.


البته امیدوارم گمان نکنی وظیفه داری این کامنت من را حذف کنی.

ارغوان اشتراني گفت...

عاشقي كه ديدي كي بود؟ سعيده و رضا رو مي گي؟؟!!
خيلي قشنگ نوشته بودي. من هم بودن در جمع تازگي رو خيلي دوست دارم. توي جمع تازگي حس نمي كنم روي كره ي زمين غريبم. حس نمي كنم بايد شهر رو دوره بيفتم و با شمع آنچه يافت مي نشود رو جستجو كنم. جمع تازگي خيلي خيلي بايد به شما شهرستاني ها كه اين همه راه رو مي يايد افتخار كنه...

سیدعباس گفت...

سلام علیکم.
خوارزمی تا حدّی پاتوق من هم هست. اما یک آقاهه هست، بداخلاق و بدرفتار. من سه چهار رفتار زشت و زننده از او دیدم. یک بار یک خانم جوان در حضور ده پانزده نفر مشتری با این آقا صحبت می کرد که لطفاً فلان کتاب را که از شما گرفتم و در واقع اشتباه گرفتم و مقصودم کتاب دیگر بوده و کاملاً هم نو است و دست نزدم کتاب را، آن آقا آن خانم جوان را سر دواند و از مغازه بیرون رفت آن خانم. و من شبش با خودم گفتم خاک بر سر من چرا نرفتم جلو و به آن خانم نگفتم لطفاً اجازه بدهید من کتابتان را (هرچه که هست) از شما بخرم و پولش را تقدیم کنم. چرا نرفتم. یک بار دیگر یک کارگر ساده برای آن آقا ساندویچ آورده بود و آن آقا گفت دیر آورده ای و نمی خواهم و آن کارگر هرچه خواهش کرد من کارگرم من مقصر نیستم من کاری نیست، اثر نکرد.

بله. خورازمی شاید روزی یک میلیون تومان فروشش است ولی دل ِ اون آقاهه، دوزار گنجایش دارد.

هنگامه گفت...

Freedom:)

محسن صائمی گفت...

آزادی یک نفر . . .
و شاید هم دربست

فکر میکنم دیروز برای همه دوستان روز خوبی بود

شاد باشی و آزاد

درخت ابدی گفت...

سلام.
تا باشه از این دلخوشکنک های خوب که به شدت محتاجشیم. عصر خوبی بود. مستدام باد.
خوارزمی یه زمانی خوب بود. آگاه و اختران از همه شون بهتره.

هادی طباطبایی گفت...

محفل تازگیتان هیشگی و چشم و گوش نامحرمان از آن دور باد.

مرمر گفت...

1- وجهه اشتراک من و تو! من هم خوارزمی رو خیلی دوست دارم.
یعنی تو انقلاب که میرم فقط تو خوارزمی وب عد اختران زیاد میمونم. اول سراغ خوارزمی میرم.. نمیدون چرا؟ شاید بخاطر شکل و شمایل فرشوگاهاش از بچگی جذبش شدم چون من که کتاب نمیخرم

بلاخره فوتبال بازی کردی اما نفیسه یادش نیمره که ت باهاش فوتبال بازی نکردی(دونقطه دی)

از اینکه تازگی برات جایی شده که با علاقه هر ماه میای و کنارمون هستی خوشحالم.

اقا بگذریم از این حرفها اساسی خوش گذشت دیروز نههههههههههههه؟

ناشناس گفت...

ممدرضا نمايشگاه كتاب چندمه؟

دمادم گفت...

دلخوشنک های عصر ما هم مثل شادی های تمام عصرها ، نوعی معنابخشی به زندگی روزمره مان هستند.
متاسفانه لینک دانلود فیلم را ندارم تا برایتان بگذارم اما درباره ی کامنتت باید بگویم:
دوگانگی. دقیقا موضوعی ست که باعث چرخیدن در بر همین پاشنه شده.به موضوع مهمی اشاره کرده ای.و نکته ی دیگر این که دنیای زنان این فیلم از دیدگاه مرد داستان و بیننده ی همراه با او نه بهتر، که هولناک است.البته درهمان فرم فانتزی خودش.

ivalyosha گفت...

سلام
راستش برای من هم عیش روزهای به یادماندنی یه طرف،عیش باآفرینی شون در نیم ساعت قبل از خواب همون شب یه طرف!
باور کنید از نو همه شو خلق می کنم.
این خاصیت شبه که باعث میشه آدم از فیزیک نیوتنی بگذره و انقباض زمان رو تجربه کنه، اون هم تو رختخواب!

برزین گفت...

درود
فعلا خوشحالیم که همین دلخوشکنک ها را هم از ما نگرفته اند .
باید برای روزی فکر کرد که تجمع بیش از سه نفر را ممنوع کنن و اگر خواستی با دوستان جلسه ای داشته باشی قبلش مجبور به هماهنگی با اداره اماکن شوی !! ......

دست خیال گفت...

گاهی فکر میکنم همین دلخوشیهای اندک هم اگر نبودند دلمان در این فضای سنگین هوا کم می آورد. در گوشی بگویم که کم هم می آورد گاهی.

مهتاب گفت...

۲۰ ساله پیش یک روزی که سبد خرید را گرفته بودم دستم و بین مغازهٔ سبزی فروشی و سوپرمارکت در حال خرید کردن بودم بر حسب اتفاق خانومی که به نظر من یک خو رده رفتارش عجیب غریب بود را در هر دو تا مغازه دیدم. از اینکه اینقدر شاد و پر هیجان بود تعجب کردم. وقتی‌ رفت صاحب مغازه که علامت سوال را توی چهرهٔ من دیده بود گفت: این خانم خیلی‌ وقت بوده ک خارج از کشور زندگی‌ کرده و حدود ۳ ساله که برگشت ایران. از اینکه ایران و با ایرانیها هست لذت میبره ، مثل اینکه خدا یک زندگی‌ دوباره بهش داده. اونوقت من درست نتونستم درکش کنم. الان دلم می‌خواست که دوباره توی اون مغازهها میرفتم و ساعت‌ها با فرشندها و آدمهایی که سر راهم ظاهر میشند خوش و بش می‌کردم.
و چه ساده ساده آدم می‌تونه از لحظات لذت ببره.

علیرضا کیانی گفت...

با درود
در تهران نشر چشمه چیز دیگری ست. هر سری به تهران می روم نمی دانم چرا ویرم می گیرد که حتما سری به آنجا بزنم و به زور هم که شده یک کتاب بخرم! از نشر نیلوفر هم فوقالعاده خوشم می آید. با توجه به اینکه استقرار جغرافیاییش به گونه ایست که آدم حس می کند غریب افتاده. در ضمن مشاوران خوبی نیز برای خرید کتاب دارد.
خوش به حالت با این احوالت!یه کم به ما هم قرض بده.

علی گفت...

پس از چندسال بالاخره فرصتی شد ببینمت. استفاده کردم از حرفهای تو و درخت ابدی:)

بودن در جمع های جدید و آشنایی با آدمهای جدید حس خوبی داره. مخصوصا وقتی هنوز شناخت زیادی نداری..

نوستالژیک گفت...

آقا پست زیری رو عشقه! راستی من برام سواله شما توی شهر مقدس چیکار میکنی؟

M. R گفت...

نفیسه: دوستات یادم نرفت! خوش هم گذشت!

سیدعباس: نمی دانم معنای هیجان جستجوگربودن یعنی چه؟ تا دیروز ذهنیت داشتی الان هم داری. دوستان دیگرم معمولا وقت خود را صرف جستجو در ذهنیت دیگران نمی کنند اگر هم این کار را بکنند... واقعا متوجه نشدم چرا دوستانم را «پست و رذل» نامیدی. کمی آرامتر برخورد کن. بنده کامنت حذف نمی کنم. روش های دیگری بود برای اطلاع رسانی البته.

ناشناس: نمایشگاه کتاب اواسط اردیبهشته. من احتمالا هستم!

علیرضا کیانی: خیلی خوشحالم اینجا میبینمت. خیلی خیلی خوشحالم

علی: من هم بالاخره دیدمت ای رازیانه!

نوستالژیک: مشغول کار! البته ... بماند!

مجید موسوی گفت...

حسابی حال کردی پس . بابا ای ول

oranoos گفت...

salam...khubi?fek konam hame dige be in delkhoshiha zendem....shad bashi

اويس مغز منجمد گفت...

تنها سلاحم لايكه :-) كه بين اين همه كامنتي كه واست ميزازن، سلاحم رو زمين بزارم بهتره :-)

پدرام گفت...

خوش به حالت اما اسم كتابها را نگفتي پسر...
بعدش تاكسي ها چي فرياد ميزدند؟
رنگ سبز؟!!

سیدعباس سیدمحمدی گفت...

سلام علیکم.
صددرصد که نه، ولی 99 درصد بنده احتمال می دادم کار چه کسی بوده. اما با به کار بردن عبارت «افراد پست و رذل» از طرف من برای ایشان، دوازده ساعت نشد که خودش آمد و صریحاً خودش را معرفی کرد. البته دلخور بود چرا من مبادی ی آداب نیستم! و تأکید می کرد خوشحال است از این که به محمدرضا «تذکر داده» دوستانش را بهتر بشناسد!
البته من گفتم صددرصد در موضوح حق با تو است و الان هم تکرار می کنم صددرصد حق با تو است.
هیجان جست و جوگر بودن یعنی:
آشنای بزرگوار مشترک ما، عب. عب.، در ویژگی ی ... بودن با تو مشترک است، اما او نسبت به تو، قدیمی و کهنه کار است و الان هیجان ندارد از طریق قانون بقای انرژی و از طریق نظریه ی تکامل و مانند آن، بمب خبری ـ علمی ـ معرفتی بترکاند. سرش در کار خودش است. اما تو ظاهراً یک سال دو سال است به این ورطه افتادی (و طبق کامنتت برای قاسم فام، ماها را «مورچگان» می دانی، که با چهار کلمه ی بی سر و ته مح. نیک. لانه ی مان پُر از آب شده) و بالأخره هیجان داری.
من از هم یافتن فردی مثل تو هیجان زده شده بودم. این را در نهایت صداقت می گویم.
راستی. 1) من با تو عهد نکرده بودم از طریق کامنت خصوصی، و با قید «محرمانه محرمانه محرمانه»، به دو سه نفر نگویم فلانی فلان ویژگی را دارد و در گفت و گوها به این موضوع توجه کنید و الکی سؤالات راجع به ... مطرح نکنید. 2) «محرمانه محرمانه محرمانه» کیلو چنده، برای بعضی از همشهریهای شمالی ی تو! 3) بگذریم.

مقداد گفت...

ببخشید قبلی اشتباهی از دستم در رفت!!
کامنتم این بود :!!!
وبلاگ شخصیم فیلتر شد خواستم آدرس جدید مرا داشته باشید جز عصبانیت زود گذرم دیگر هیچ حسی ندارم
چون همچنان مثل سابق خواهم نوشت

فرزانه گفت...

سلام
چه توصیف زیبایی از تهران کرده اید
فقط لطفاً کتابهایی را که خریدید معرفی کنید تا از خماری در آییم!

شیما گفت...

سلام
محمدرضا عزیز
از توجه و نظری که در وبلگم گذاشتی ازت ممنونم .
همین توجه باعث میشه دلگرم بشم و بنویسم .

... گفت...

اين دو پست اخيرت خيلي متفاوت بود.
ادم يه چيزايي حس ميكنه.
!!
ببينم،؛ عاشق شدي؟

Alireza گفت...

به محمدرضا: این قالب بلاگت رو کی طراحی کرده. خیلی خوبه!ـ

به علیرضا کیانی: من شماره موبایلمو عوض کردم. از محمدرضا بگیر. یه زنگ به من بزن. چند وقته بد جوری به یادتم.

ققنوس خيس گفت...

سلام
واقعا روز خوبي بود ...
فوتبالش هم حال داد